Wednesday, July 4, 2007

گالری عکس داریوش اقبالی

با چشم‌هاي بي‌فروغ ميون راست و دروغ
خودم رو گم مي‌كنم توي اين شهر شلوغ
پچ پچ آدمكها بس كه تو هم مي‌دوه
ديگه فرياد من رو سايه‌ام ‌هم نمي‌شنوه
صداي زنجير تو گوشم مي‌خونه
تو داري از قافله دور مي‌موني
سرت رو خم كن كه درها وا مي‌شن
تا بگي نه پشت كنكور مي‌موني
من مي‌خوام مثل همه ساده زندگي كنم
چادر موندنم رو هرجا خواستم بزنم
توي اين دريا نمي‌خوام نهنگ كوري باشم
پشت اين درهاي قفل علي كنكوري باشم
صداي زنجير تو گوشم مي‌خونه
تو داري از قافله دور مي‌موني
سرت رو خم كن كه درها وا مي‌شن
تا بگي نه پشت كنكور مي‌موني
من مي‌خوام مثل همه ساده زندگي كنم
چادر موندنم رو هرجا خواستم بزنم
توي اين دريا نمي‌خوام نهنگ كوري باشم
پشت اين درهاي قفل علي كنكوري باشم
صداي زنجير تو گوشم مي‌خونه
تو داري از قافله دور مي‌موني
سرت رو خم كن كه درها وا مي‌شن
تا بگي نه پشت كنكور مي‌موني
صداي زنجير تو گوشم مي‌خونه
تو داري از قافله دور مي‌موني
سرت رو خم كن كه درها وا مي‌شن
تا بگي نه پشت كنكور مي‌موني
ياور از ره رسيده با من از ايران بگو
از فلات غوطه‌ور در خون بسياران بگو
باد شبگرد سخن‌چين پشت گوش پرده‌هاست
تا جهان آگه شود بي‌پرده از ياران بگو
با من از ايـــــــران بگو
شب سياهي مي‌زند بر خانه‌هاي سوگوار
از چراغ روشن اشك سيه‌پوشان بگو
پرسه يأس است در آواي اين پتيارگان
از زمين از زندگي از عشق از ايمان بگو
سوختم آتش گرفتم از رفيق و نارفيق
از غريب و آشنا ياران هم پيمان بگو
زجه نام‌آوران زخمي به خاموشي نزد
از خروش نعره انبوه گمنامان بگو
قصه‌هاي قهرمانان قهر ويرانگر نداشت
از غم و خشم جهان‌ساز تهيدستان بگو
با زمستاني كه مي‌تازد به قتل عام باد
از گـُل خشمي كه مي‌رويد در اين گلدان بگو
ياور از ره رسيده با من از ايران بگو
از فلات غوطه‌ور در خون بسياران بگو
باد شبگرد سخن‌چين پشت گوش پرده‌هاست
تا جهان آگه شود بي‌پرده از ياران بگو
با من از ايـــــــران بگو







گیرم که در باورتان به خاک نشستم و ساقه های جوانم از ضربه های تبر هاتان زخمدار است با ریشه چه میکنید؟

گیرم که بر سر این بام نشسته در کمین پرنده ای پرواز را علامت ممنوع میزنید با جوجه های نشسته در اشیانه چه میکنید؟

گیرم که میزنید گیرم که میبرید گیرم که میکشید

با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟

دوباره می سازمت وطن اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم اگر چه با استخوان خویش

سرود آزادی


از پشت دیوارهای شهر

انگار صدای پا میاد

اواز خون در به در

انگار یه همصدا میخواد

ابر سیاه رفتنیه

خورشید دوباره در میاد

دوباره غنچه گل میده

از عاشقا خبر میده...

وطن پرنده پر در خون

وطن شکفته گل در خون

وطن فلات شهید و شب

وطن پا تا به سر خون

وطن ترانه زندانی

وطن قصیده ویرانی
...
...



زندگی یه بازی
کی از عمرش راضی
ابر گریونه دلم
چشمه خونه دلم
نمیتونم دلمو راضی کنم
این دل دیونمو راضی به این بازی کنم
یه بهونه برای بودن و موندن ندارم
تو گلوم بغض غمه
هوای خوندن ندارم....................




شب آغاز هجرت تو شب از خود شکستنم بود شب بی رحم رفتن تو شب ازخاک نشستنم بودشب بی تو شب بی من شب دل مرده های تنها بودشب رفتن شب مردن شب دل کندن من ازدعا بودواسه جشن دلتنگی ما گل گریه سبد سبد بود با طلوع عشق من وتو هم زمین هم ستاره بد بوداز هجرت تو شکنجه دیدم کوچ تو اوج ریاضتم بودچه مومنانه از خود شکستم کوچ من از من نهایتم بودبه دادم برس توای ناجی تبارمن به دادم برس به دادم برس توای قلب سوگوار من سهم من جز شکستن من تو هجوم شب وزمین نیستبا بر وبال خاکی من شوق برواز آخرین نیست بی تو باید دوباره برگشت به شب بی پناهی سنگر وحشت من ازمن. مرهم زخم پیر من کو واسه پیدا شدن تو آینه. جاده سبز گم شدن کو بی تو باید دوباره گم شد. تو غبار تباهی با من نیاز پاک زمین بود. تا قله فتح ستاره مستیاگرشکستم ازتو شکستم اگر شکستی از خود شکستی به دادم برس توای ناجی تبار من به دادم برس توای قلب سوگوارمن



گوهر خود را هويدا كن، كمال اين است و بس خويش را در خويش پيدا كن، كمال اين است و بس چند می‌گويی سخن از درد و عيب ديگران خويش را اول مداوا كن، كمال اين است و بس پند من بشنو بجز با نفس شوم بد سرشت با همه عالم مدارا كن، كمال اين است و بس چون بدست خويشتن بستی تو پای خويشتن هم به دست خويشتن باز كن، كمال اين است و بس

















صدای همیشه مانده گار صدایی به اندازه صدای ایران وصدایی همچون صدای قلب عاشقای داریوش عزیز